تکرار، انکار، تکرار...
من، نه فقط به آدمای اطرافم، که به خودمم دروغ گفتم.
سالها خندیدم و حال بدم رو انکار کردم،
هی خندیدم و روزهای بدم رو تکرار کردم.
من نه فقط از آدما، که خودم رو از خودم پنهان کردم.
هیچکس برای آدمِ بدِ هیچ قصهای اشک نمیریزه..
من مسبب اتفاقاتِ بد نبودم. من خودم اتفاق بد بودم.
هر روز این شهر رو قدم میزنم.
با آدماش میخندم و خودم رو توی خودم میریزم.
هر صبح از خودم بیرون می زنم وُ به آرزوهام پناه میبرم،
به آدمی که نیستم فکر میکنم، به احمقی که هستم میخندم..
این روزها نه کسی بهم تکیه میکنه، نه کسی هست که بهش تکیه کنم..
با هر غروب، پیادهرو پاهام رو میگیره،
نیمکت کنار خیابون بغلم میکنه و باد، زیر گوشم زمزمه میکنه؛
«نرو... بمون، کسی منتظرت نیست.»
من هر روز از جایی بیرون میزنم که هیچکس منتظر برگشتنم نیست.
هیچکس، منتظرم نیست..
........برچسب : نویسنده : donyayearghavan بازدید : 87