زندگیمون طلسم شده امروز ..
منی ک هر روز ساعت هشت صبح بیدار میشدم
و محمد و راهی میکردم
و دیگه نمیخوابیدم ..
امروز تا ساعت یازده و چهل و پنج دقیقه خوابیدم ..
وقتی بیدار شدم هم سر درد و سر گیجه داشتم و بازم خوابم میومد ..
محمدم ک حالش اگه بد بودم خودشو خوب میگرفت ..
صداش گرفته بود و گفت حالم اصلا خوب نیست ..
طلسم شدیم ..
یهویی اینجوری شدیم ..
ما دیشب قبل از خواب کلی گفتیم و خندیدیم ..
ولی امروز حالمون بده
الان ک اینا رو میگم بغضم گرفته ..
چرا گریم گرفته ..
شاید حالم خوب نیست ..
امروز خوب نیست ..
سرم داره منفجر میشه ..
امروز ک تموم شه شاید همه چیز خوب بشه ..
این طلسم شاید فردا بشکنه ..
صبوری میخوام ..
زیاد تمرین کردم یاد بگیرما ..
ولی امروز بی طاقتم ...
منی ک مدتها بود گریه نکرده بودم ..
امروز نمیتونم خودمو نگه دارم ک
چشمام خیس نشه ..
صبوری میخوام ..
برای گذروندن وقت ..
برای شکستن طلسم امروز ..
سه شنبه ..
۱۸ مهر هزار و سیصد و نود و شیش ..
سرم خیلی درد میکنه ..
خیلی ........
........برچسب : نویسنده : donyayearghavan بازدید : 113