نمیرم ..

ساخت وبلاگ

ازصبح همه چی خونه یه جور دیگه بود


سر صبحونه حرف نزدیم


سر ناهار هم حرف نزدیم


سر صبحونه نمیخواستیم حرف نزنیم


اما سر ناهار خودم خواستم که حرف نزنیم


موقع چای عصر هم همه چی همونجوری طلسم شده مونده بود


نشسته بودم پشت میز ناهارخوری

وعکس سلکت میکردم برای چاپ


کتابش دستش بود.


میخوند و چای میخورد


حالم ازش بهم میخورد


درست همونقدری که دلم برای بوی گردنش تنگ شده بود


نمیتونستم بفهمم چجوری چندتا حس مختلف روباهم داشتم


هارد لعنتی بازی درآورده بود


پاشو میکوبید روی لبه جای مجله

وصدای هرز تولید میکرد


گفتم نکن


سکوت کرد.


هیچی نگفت


خونه پر از لج بود


داشتم ازدستش حرص میخوردم.


گوشتای کنار ناخونام رو با دندون میکندم


گفتم نکن


گفت چای میخوام.


میریزی یه دونه تو اون لیوان آبیه؟


گفتم عه چی شد؟


فکرکردم زبون نداری


گفت اخلاقت گنده .. گند


گفتم تو خوبی


تا نوک انگشتامم پر از حرص بود


باید جواب بهتری میدادم.


اینجوری تلافیه حرصی که توم درست کرده بود در نمیومد


خیلی ریلکس گفتم


هرگندی هم باشم بهتر از توام


همه ی وجودت مَنیَته


دیدم چشماش پر از حرص شد


ادامه دادم


آدم مث تو مغرور ندیدم.


فقط خودتو قبول داری


منیتِ کاملی


رَم کرد


از روی مبل بلند شد


دست روی نقطه حساسش گذاشته بودم


همیشه اونی که حاضر بود


تحت هرشرایطی دعوا رو ببره اون بود


اما من این دفعه حرف از چیزی زده بودم


که اون روش حساس بود


رگ پیشونیش برآمده شده بود


چای برای خودش ریخت


کوبوندش روی میز


نشست روبروم


و شروع کرد به گفتن


فکر خودتی فقط


خودت برنامه هات


خودت برنامه هات تفریحات


گفتم یه چیزی نگو که ازت ناراحت شم


نتونی جمعش کنیا


داشتم از تو میلرزیدم


نمیخواستم ادامه بدم دعوارو


الکی عکسارو میزدم بعدی وبعدی


عکسارو نگاه میکردم


ولی چیزی نمیدیدم


مدام داشت میگفت


میلرزیدم


داد زدچرا از این خونه نمیری؟


همیشه توی حالتای آروم بینمون


بهش گفته بودم میترسم یه روز ازم خسته شی..


میترسم یه روز دیگه دوسم نداشته باشی و...


میدونست دونستن این باهام چیکار میکنه


صداش پیچید تو سرم


چرا از این خونه نمیری؟


لپ تابو از روی میز بلند کردم


وبا نهایت جونِ توی دستام پرتش کردم


داد زدم شاید چون تا الان نخواسته بودی


وبغضم ترکید


خشک شده بود وسط حال


ترسیده بود


میدونم که ترسیده بود


تا آخرین روز عمرشم فکر نمیکرد همچین واکنشی از من ببینه


لیوان رو زمین خورد شده بود


هاردولپ تاب کوبیده شده بودن به دیوار و رنگ وگچ دیوار خراب شده بود


ترسیده بود


نمیدونست بیاد سمتم یا لیوان روجمع کنه


سپیده در میزد ببینه چه خبر شده


وسط همه ی اون گریه جون صدامو جمع کردم

وداد زدم تو صورتش


فردا میرم


فردا


یهویی انگار، برق از چشماش پرید...

........
ما را در سایت ..... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : donyayearghavan بازدید : 107 تاريخ : يکشنبه 18 تير 1396 ساعت: 20:57